بيمارستان آموزشي!
گل پسر
چند وقتي بود كه يك چيزي شبيه كورك يا غده، بيادبي ميشود، در ناحيهاي از بدن اين بنده كمترين ظاهر شده بود كه نشستن را نه تنها دشوار بلكه غيرممكن ساخته بود. هر چه سعي كردم با دمرو خوابيدن در شبها و ننشستن در روزها، موضوع را زيرسبيلي! رد كنم ميسر نشد و ناچار به يكي از جراحان معروف شهرمان مراجعه كردم تا مرا از شر اين ميهمان ناخوانده خلاص كند. جناب جراح چنان قيمتي را براي برداشتن اين طفيلي پيشنهاد كرد كه سرم سوت كشيد!
از آنجا كه هيچ جور نميشد با اين زائده بيفايده كنار آمد تمامي عقل ناقصم را بهكار گرفتم تا اينكه ياد نام پسردايي عزيزم كه در يك دانشگاه علوم پزشكي در پايتخت كار ميكرد، افتادم. فوراً به منزل آمدم. زنگي به او زدم و گفتم: به دادم برس كه شبها خواب و روزها تاب ندارم. موضوع را برايش تشريح كردم و از او خواستم حال كه در دانشگاه علوم پزشكي دستش به دم گاوي بند است و بيمارستانهاي متعددي را زيرنظر دارد، مرا در يكي از بيمارستانها بستري كند تا شايد بتوانم قضيه را مجاني تمام كنم يا دست بالا يك كادوي چهارصد پانصد تومني براي پسردايي جان! موضوع را فيصله بدهم. ناصر كه آن وقتها خيلي هم مرا دوست داشت، با اندكي دودلي گفت: من حرفي ندارم هوشنگجان. برايت يك تخت جور ميكنم اما بايد بداني كه اين بيمارستانهاي ما، آموزشي هستندها! من كه خيال كردم دوزاريم (نه ببخشيد، پنج زاريم) زود ميافتد، فوراً گفتم: البته با داشتن پسردايي صاحب منصبي مثل تو، مرا به دست تيغ جراحي رزيدنت سال اول كه نمياندازند. گفت: البته كه نه، من سفارش ميكنم كه پسرعمه جانم را حتماً خود رئيس بخش عمل كند. خوشحال شدم و گفتم: عالي شد. پس ديگر هيچ نگراني ندارد. اما پسرداييجان باز هم من و مني كرد و گفت: ولي اين بيمارستان آموزشي است، ها!گرچه سواد اين كمترين به پاي پسردايي عزيزتر از جانم نميرسيد اما تا جايي كه من ميدانستم كلمه «آموزشي» هميشه معني خوبي داشته و اتفاقاً در اين جور جاها سطح علم و دانش بايد عليالقاعده بالاتر هم باشد، اين بود كه به نگراني او خاتمه دادم و گفتم: هيچ اشكالي ندارد كه آموزشي باشد، شما دلواپس نباش. بعد يك لحظه به فكر فرو رفتم و ناگهان به شك افتادم و پرسيدم: نكند منظورت اين است كه كادر آنجا خوب به آدم نميرسند؟! گفت: نه، اصلاً و ابداً، اتفاقاً هردفعه عوض يك دكتر هفت هشت تا دكتر به سراغت ميآيد. آنقدر پرستار ميبيني كه حالت به هم ميخورد. راستش از حرفهاي ناصر چيز زيادي نفهميدم. فكر كردم شايد ديگر خرش در آنجا چندان نميرود و با اين ترتيب ميخواهد دست به سرم كند. باز هم به او اطمينان خاطر دادم كه نگران نباشد و تخت را رزرو كند.
مسافت شهرمان تا تهران را ايستاده در اتوبوس طي كردم و همه مسافران دلسوز را يكييكي قسم دادم كه ميل به نشستن ندارم. سرانجام به تهران رسيدم و يكراست به بيمارستان آموزشي رفتم. همه چيز آماده و مهيا شده بود و من تا صبح خواب راحتي روي تخت بخش جراحي داشتم. اما چشمتان روز بد نبيند. صبح روز بعد همانطور كه پسرداييجان گفته بود يك آقاي دكتر مسن مثل مرغي كه جلو راه ميرود با يك لشكر دختر و پسر «روپوش» پوش كه مثل جوجه دنبالش افتاده بودند وارد اتاق شدند. يك دفعه ياد ناصر افتادم كه ميگفت: يادت نرود كه بيمارستانش آموزشي است! انگار يواشيواش داشت گوشي دستم ميآمد. سرتان را درد نياورم، آقاي دكتر بدون اينكه از من رخصت بطلبد، بعد از آنكه پرونده مرا مختصر مطالعهاي كرد، دستش را جلو آورد و شلوار بنده را قلفتي جلوي آن همه جمعيت پايين كشيد، من كه داشتم از خجالت آب ميشدم، سرم را بالاي بالش پنهان كردم و منتظر ماندم. جناب استاد زائده كورك مانند بنده را به دانشجويان نشان داد و گفت: ببينيد، اين يك زائده معمولي نيست، بلكه به نظر ميرسد كه يك «كيس» استثنايي باشد. منظور جناب استاد از «كيس» بر وزن «فيض» همان «مورد» بود و معلوم شد كه بنده اگر از ناحيه سر و مغز، استثنايي نبودهام، دست كم از حيث نقاط ديگر بدن، استثنايي از آب درآمدهام! هنوز جناب استاد جملهاش را تمام نكرده بود كه دانشجويان مشتاق علم به طرف بنده هجوم آوردند و گفتند: ببينيم استاد!... ما هم ببينيم!
شايد نيم ساعت هم بيشتر طول كشيد تا دانشجويان يك به يك به بالين بنده آمدند و خير نديدهها تنها به مشاهده اكتفا نكردند، بلكه هركدام براي آنكه به ماهيت بافت زائده مزبور پي ببرند، انگشتي به آن رساندند كه هركدام هزار بار دل آدم را ريش ميكرد!
پس از آنكه ملاحظه و ملامسه دانشجويان به پايان رسيد، جناب استاد گفت: به نظر من بافت اين غده به قدري جالب است كه ارزش «ريپورت كردن» دارد! معلوم شد بنده چنان متاع با ارزشي دارم كه بايد اكناف و اطراف عالم از وجود آن باخبر شوند! پسرداييجان گفته بود بيمارستان آموزشي است اما من خوب حاليام نشده بود. هنوز در همين فكر و خيالات بودم كه جناب دكتر دوربيني را از كيفش درآورد و گفت: بهتر است چندتا اسلايد از اين مريض جالب تهيه كنيم! من هر چه فكر كردم، اول نفهميدم مريض كجايش ميتواند جالب باشد، اما بعداً يادم افتاد كه همان زائده مربوطه از نظر جناب استاد و شاگردانش به قدري جالب بوده است كه بايد عكس آن را در مجلات علمي چاپ كرد!فكر ميكردم با يكي دوتا عكس، دست از سر (نه ببخشيد) از ضدسر! بنده برميدارند. اما ظاهراً «كيس» به قدري جالب بود كه جناب استاد با تغيير دادن حالت موضع بيمار، بنده! «شات»هاي متعدد دور و نزديك و «كلوزآپ» بود كه يكي پس از ديگري برميداشت.
ماجرا به همين جا ختم نشد. آوازه غده بيمقدار بنده آنچنان پيچيده بود كه چندتا از آقايان و خانمهاي پزشك از استانهاي دور و نزديك با تهيه بليت هواپيما به ديدن رويماه بنده كه چه عرض كنم، بلكه آن روي ماه فدوي ميآمدند. يكي دوبار كه رفتم اعتراض كنم، ساكتم كردند و گفتند: اينجا بيمارستان آموزشي است آقا! چندين بار هم موضوع را با ناصر كه گهگاه به ديدنم ميآمد درميان گذاشتم اما او هم معتقد بود كه اينجا بيمارستان آموزشي است و حتي به من ميگفت كه بايد از اين موضوع احساس غرور كنم، چرا كه غده ناحيه باسن اين حقير در خدمت علم و دانش بشري درآمده و دهها دانشجو و پزشك از قبل آن، دارند دكترا و تخصص ميگيرند!همين را خدمتتان عرض كنم كه شلوار مفلوك من عين يك دستگاه اتوماتيك تشتكزني در هر ساعت 360 بار پايين و بالا ميرفت و هربار چند جفت چشم، عالمانه به آن خيره ميماند. تا اينجاي داستان هر قدر عذابآور، اما باز قابل تحمل بود. ولي ماجرا اين است كه من از وقتي از بيمارستان مرخص شدهام گرچه برخلاف سابق، ميتوانم روي صندلي بنشينم و يا مثل ديگران به پشت بخوابم و به سقف اتاق چشم بدوزم، اما به قدري نسبت به پايين كشيدن شلوارم حساسيت پيدا كردهام كه هر بار (بيادبي ميشود) براي قضاي حاجت شلوارم را پايين ميكشم احساس ميكنم يك جفت چشم، دارد زُل زُل مرا نگاه ميكند!
------------------------
پایان