50 مطلب آخر
اخبارحاشیه : این خانم دکتر ، فقط یک پزشک نیست!؟

گفت‌وگو با او در محل کارش انجام شد؛ مطبی که هیچ شباهتی به تصویری که معمولاً از یک مطب در ساختمان پزشکان در ذهن داریم، ندارد. صندلی‌های چیده شده دور یک میز گِرد که ترمه‌ای زیبا آن را پوشانده بود و آباژور، عکس‌ها، گلدان پرگل و فنجان‌های فیروزه‌ای‌ روی آن آرامشی را در محیط ایجاد می‌کرد.......

حیاط خلوت این مطب هم شده جایی برای گفت‌وگو، با میز و صندلی‌هایی سپید که به سبک ویلایی چیده شده است.........

از او می‌پرسم "همین‌جا صحبت کنیم؟" می‌گوید: «بله، دور این میز گرد که هیچ گوشه‌ای ندارد. میز ما هیچ تیزی‌ای ندارد». آنچنان با لطافت صحبت می‌کند و با شور و اشتیاق خاطره می‌گوید که احساس می‌کنی باید محکم و پرانرژی بنشینی تا بتوانی هم‌کلامش باشی........

تحلیل ما

متن کامل

 

داستان یک پزشک

بچه که بودم، مادربزرگم دستم را می‌گرفت و می‌رفتیم با هم گل‌گاوزبان بچینیم. ساعت چهار صبح می‌رفتیم و گیاه‌های چیده شده را در کیسه‌ای می‌گذاشتیم. به ما صبحانه می‌داد. می‌گشتیم، آواز ‌می‌خواندیم و شاد بودیم. برای ما شده بود بازی بچه‌گانه.

می‌گفت باید گل گاوزبان را قبل از اینکه رویش شبنم بیاید، بچینیم، وقتی هوا مه‌آلود باشد. پنج - شش ساله بودم و وضو گرفتن بلد نبودم. به من و بقیه دختر و پسرهای کوچک یاد می‌داد. می‌گفت نیتت باید پاک باشد. برای همه خیر بخواه. می‌نشستیم و دعا می‌کردیم و بعد می‌رفتیم گل گاوزبان می‌چیدیم. من تنها نبودم. دخترها و پسرهای دیگر هم بودند. دامن‌هایمان را پر از گل گاوزبان می‌کردیم و باز هم می‌گشتیم برای گل گاوزبان‌های بیشتر. می‌گفت نباید آفتاب بخورد تا خاصیتش را از دست ندهد.

شاید الان علاقه من به طب سنتی به دلیل آن سال‌های مربوط به دوران کودکی‌ام است. با اینکه مادربزرگم شمال زندگی می‌کرد، اما در اکثر استان‌ها آشنا داشت. مثلاً می‌گفت الان باید برویم بابونه را از دماوند بچینینم یا برای چیدن گل گاوزبان برویم به ماسوله. گیاهان شمال را که خیلی خوب می‌شناخت.

این گیاهان را بسته‌بندی می‌کردیم و در بسته‌های کوچک قرار می‌دادیم. وقتی مردم به خانه مادربزرگ من می‌آمدند این بسته‌ها را به آنها می‌داد و می‌گفت مثلاً با فلان‌چیز ترکیبش کن و بخور. برای جمع‌آوری بابونه می‌آمدیم دماوند. گیاهی کمیاب که در دماوند رشد می‌کند. این گیاه را که ضد سرماخوردگی‌ست باید در آبان‌ماه چید. خوراکی نیست. آن را جمع می‌کردیم و مثل اسفند دودش می‌کردیم. در زمستان دود آن باعث می‌شود ویروس سرماخوردگی از بین برود.

اردیبهشت تا خرداد و اواسط تیر هم می‌رفتیم در کوه‌های البرز تا چای کوهی بچینیم. کیلو کیلو جمع می‌کردیم. اصلاً برای ما تفریح بود. خیلی خوشحال بودیم.

تا 16 سالگی پیش مادربزرگم بودم. به او می‌گفتند حکیمه شهربانو. طب سنتی را از او یاد گرفتم. درمان‌های وسیعی را می‌دانست که سینه به سینه در خانواده به او رسیده بود.

مادربزرگم فقط طب آموزش نمی‌داد؛ واقعاً حکیم بود. در خانه مادربزرگم که باغی بزرگ داشت، مردم رفت و آمد می‌کردند، مشاوره ازدواج یا طلاق می‌گرفتند؛ مشکلات مالی و اداری و دعواهای خانوادگی و محلی هم حل می‌شد.

در خانه‌اش دو تا صندوق پول بود؛ یکی سبز و دیگری قرمز. پول‌های صندوق سبز، پول‌هایی بود که مردم با کمال میل می‌پرداختند. مادربزرگم نمی‌گفت حق ویزیت من مثلاً فلان قدر است و باید پرداخته شود. می‌گفت: هر چقدر رضایت‌ داری در صندوق سبز بریز. اما در صندوق قرمز پول‌هایی بود که مردم نیاز داشتند و برمی‌داشتند. ما اصلاً کنترل نمی‌کردیم که هرکس چقدر برمی‌دارد. کسانی که مراجعه کرده بودند و مشکلشان حل می‌شد، بر اساس رضایتی که داشتند در صندوق سبز مقداری پول می‌ریختند.

فقط هم طبابت نبود. هر کسی مشکلی داشت که حل می‌شد، بسته به رضایتش در صندوق سبز پول می‌ریخت. اسمی هم نوشته نمی‌شد. فقط من هر شب این صندوق را باز می‌کردم و به مادربزرگم می‌گفتم که در سبز این قدر پول است و در قرمز آن‌قدر. برای قرمز شرطی گذاشته بودیم. مثلاً یکی می‌آمد می‌گفت پول ندارم و گرفتارم. مادربزرگم می‌گفت برو در صندوق قرمز هر چقدر می‌خواهی بردار، اما بنویس چقدر برداشتی. مردم هم می‌رفتند بر اساس نیازشان برمی‌داشتند و می‌نوشتند که ما فلان قدر برداشتیم و در فلان زمان هم برمی‌گردانیم. مردم هم واقعاً مشکلاتشان که حل می‌شد پول آن را در صندوق سبز می‌انداختند و من به مرور یاد گرفتم که این صندوق سبز چقدر بهتر است.

من آن زمان این کار را از مادربزرگم یاد گرفتم و امروز سعی می‌کنم تا جایی که می‌توانم آن را انجام دهم.

مادربزرگم تحمل هوای تهران را نداشت. من هم بیشتر اوقات با او زندگی می‌کردم. همسایه‌ای داشت که همسرش آلمانی بود. به مادربزرگم گفته بود که اجازه دهید این بچه در آلمان درس بخواند. برادر او استاد دانشگاه برلین بود. مدارک فرستادم و پذیرش انجام شد. در 16 سالگی رفتم دانشگاه. ما در آن سن خیلی با سوادتر از آلمانی‌ها بودیم، با چیزهایی که در دبیرستان ایران یاد گرفته بودیم. وقتی در دانشگاه ارزشیابی کردند، من را در کلاس دوم دانشگاه گذاشتند.

* * *

زمان تحصیلم خانمی به دانشگاه ما آمده بود که سرطان پیشرفته‌ای داشت. به او گفته بودند تو بیشتر از پنج یا شش ماه دیگر زنده نخواهی ماند. این خانم، بازرگان ثروتمندی بود و با خود گفته بود اگر قرار است شش ماه بیشتر عمر نکنم، بروم دنیا را بگردم. از او خواسته بودند عمل جراحی انجام بدهد، اما موافقت نکرده و گفته بود: من که در حال مرگ هستم. او در واقع بیماری‌اش را پذیرفت. بعد از آن اموالش را قسمت کرد و به سفر رفت. فقط هر چند وقت یکبار تماس می‌گرفت و داروها را برایش می‌فرستادند. این خانم بعد از یک سال و نیم برگشت. کاملاً سالم! اصلا اثری از سرطان و بیماری در او نبود!

انتقاد می‌کرد و می‌گفت شما چرا تشخیص غلط دادید؟! تشخیص غلط شما باعث شد که من کلی ضرر مالی کردم. به او گفتیم ما تشخیص غلط ندادیم. آزمایش‌ها این موضوع را نشان می‌داد. ما نمی‌دانیم در این یک سال و نیم تو چه کار کرده‌ای! گفت شما عملاً به من گفتید که من پنج - شش ماه دیگر بیشتر وقت ندارم. چرا این حرف را به من زدید؟! من اموالم را بین وراثم تقسیم کردم و رفتم سفر. او طرح دعوا کرد و رئیس بیمارستان را به دادگاه کشاند. گفت شما باید خسارت من را بدهید. آن خانم واقعا بیمار بود. بیمارستان اشتباه نکرده بود. او واقعاً سرطان داشت و سرطان به جاهای دیگر بدنش هم سرایت کرده بود.

این اتفاق برای من بسیار جالب بود. من پیش این خانم رفتم و با او مصاحبه‌ای کردم. از او پرسیدم در یک سال گذشته چه اتفاقی برایت افتاد. از مادربزرگم آموخته بودم که بدن شگفت‌انگیز است و دوست داشتم درباره این اتفاق هم از او بشنوم. برایم تعریف کرد که در یک سال گذشته به سفر رفته بود. می‌گفت کشتی‌هایی است که به آن کشتی رویایی می‌گویند. این کشتی می‌رود به اقیانوس و در جزایر مختلف حرکت می‌کند. مثلاً می‌رود تا آمریکا و برمی‌گردد. کشتی‌های بسیار زیبایی است و داخلش اتفاقات خوبی می‌افتد. مسافران آن بیشتر در کشتی هستند و فقط وقتی به جزایر می‌رسند در آنها می‌گردند. معمولاً افراد ثروتمند از آن استفاده می‌کنند.

می‌گفت: در کشتی با پسری آشنا شدم که گیتار می‌زد. از دار دنیا فقط همین گیتار را داشت اما خیلی شاد بود. من هم شروع کردم مثل او لباس پوشیدم. لباس‌های مندرس پوشیدم و جاهای زیادی با هم رفتیم و گیتار زدیم. گیتار می‌زدیم و مردم برای ما پول می‌ریختند. می‌خواندیم. عاشق هم شدیم. من تا آن زمان عشق را تجربه نکرده بودم. همه‌اش کار کرده بودم. قرص‌ها را هم می‌خوردم.

عشق سراغ او آمده بود، زندگی را طور دیگری تجربه کرده بود و سلامتش را بدست آورده بود. به او گفتم پس بیمارستان تشخیص درستی داده بود. اما موضوع این است که تو راه‌حل دیگری داشتی. گفت بیمارستان باید به من می‌گفت که راه‌های دیگری هم برای درمان است و نباید می‌گفت که من در شش ماه آینده خواهم مُرد. من به دلیل آنچه بیمارستان اعلام کرد، پذیرفتم که می‌میرم.

در نهایت آن خانم در آن دادگاه برنده شد و مبلغ بسیار زیادی پول گرفت. قاضی به وکیل بیمارستان گفته بود که شما نمی‌توانید مریضتان را ناامید کنید. نباید بیماران را ناامید کنید.

آنها گفته بودند ما اصلاً نمی‌دانستیم چنین راه‌هایی هم هست. البته هنوز هم خیلی از پزشک‌ها نمی‌دانند.

من با توجه به زمینه‌ای که از قبل داشتم و اتفاقی که در بیمارستان افتاد فهمیدم که فقط تحصیل آکادمیک پاسخگوی بیماران نیست که برای ما کلیشه کنند که مثلاً باید با یک مشکل بیمار به چه صورت رفتار کنید. در کنار تحصیلات آکادمیک این موضوعات ذهنم را قلقلک می‌دادند که باید چه کرد. با توجه به اینکه عضو گروه پزشکان بدون مرز هم هستم، می‌خواستم پاسخ این سوالم را بدانم. با آنها به "پرو" و "تبت"، "تانزانیا" و آفریقا و بسیاری از کشورها رفتم. هر جا مأموریتی پیش می‌آمد و نیاز داشتند داوطلبانه می‌رفتم. بسیاری از این کشورها را از جنبه پزشکی بررسی کردم. من در هر سفری کلی اطلاعات به دست می‌آوردم. به ایران برگشتم و در زمان جنگ تعهدم را هم به کشورم انجام دادم. اطراف کرمانشاه خدمت کردم. صحنه‌های خیلی خوب و زیبایی از ایثار و فداکاری دیدم. می‌خواهم این خاطرات را به صورت یک کتاب بنویسم و اگر عمری باقی بود تقدیم می‌کنم به مردم. تجربیات بسیار خوبی بدست آوردم. آدم ورای احساسات می‌رفت. شگفت‌انگیز است. وقتی کالبد احساسات را کنار بگذاری، کالبد عشق و خرد جلو می‌آید. به آن روزها که فکر می‌کنم هنوز هم حالم دگرگون می‌شود. خیلی زیبا و بی نظیر بود. من هنوز هیچ جا ندیده‌ام.

48 ساعت بدون اینکه استراحت کنم یا چیزی بخورم جراحی می‌کردم. جراحی‌های زیادی در آن زمان انجام دادم. این موضوع باعث شده بود که دیگر به سرعت جراحی‌ها را انجام می‌دادم. استادم تعجب کرده بود که من این همه مهارت را از کجا آورده‌ام. به آنها گفتم من در ایران به جبهه رفته بودم. از من می‌پرسیدند نترسیدی که جانت را از دست بدهی؟ می‌گفتم چیزی که اصلاً به نظرم نمی‌آمد، از دست دادن جان بود.

من تجربه‌های مختلفی از دیدن زندگی آدم‌ها داشتم. برایم جالب بود که انسان‌ها چطور در گیرودار امور مختلف زندگی خودشان هستند. در کل به یک جمله رسیدم و آن این است که «ای انسان خود را دریاب. بفهم کی هستی.»

* * *

زمانی که پیش مادربزرگم بودم خانم دیگری هم با او کار می‌کرد. فکر می‌کردم که او زنی معمولیست که در کارهای خانه کمک می‌کند. الان می‌بینم که او تا چه اندازه در کمالات و سواد بود و من چقدر خوشبختم بودم که با آنها زندگی می‌کردم و حیف که نتوانستم این همه علم را از آنها یاد بگیرم. او همیشه برای ما داستان تعریف می‌کرد. بیشتر اوقات "داستان خلقت" را تعریف می‌کرد. الان من هم که به جلسه‌های سخنرانی می‌روم ناخودآگاه این داستان به زبانم می‌آید. من این داستان را به کرات از این خانم می‌شنیدم. شاید این داستان بسیار ساده به نظر برسد، اما به نظرم می‌آمد که ریشه اصلی هستی است.

درباره آن، در ادیان مختلف تحقیق کردم. برایم بسیار جالب بود. آب، خاک، باد و آتش چهار عنصری است که اصل هستی انسان از آن است. فکر می‌کردم ما درباره آن چندان نمی‌دانیم و باید یاد بگیرم که اینها چیست. طب سنتی هم بر روی این چهار عنصر بسیار بحث می‌کند. در واقع این چهار عنصر اگر در بدن ما در تعادل باشد، ما سالمیم.

این موضوع سرمنشاء توجهات من برای درمان‌ بیماران شد. انسانی که در تعادل است، انسان سالمی است. انسانی که در تعادل است، قدرت بدنی‌اش افزایش می‌یابد، بیمار نمی‌شود. انسان در تعادل، بدنش هوشمند است و او را از بیماری نجات می‌دهد.

وقتی خداوند انسان را آفرید به فرشتگان فرمود به این انسانی که من خلق کردم تعظیم کنید. فرشته‌ها گفتند چرا با باید انسان تعظیم کنیم؟ خداوند فرمود برای اینکه از روح من در او جاری است و من به او چیزی آموختم که تو نداری، انسان دو کمال دارد؛ البته نه انسان امروز. انسان امروز آلوده‌تر شده است. اما آدمی که در این چهار عنصر تعادل دارد بیمار نمی‌شود.

به این فکر می‌کردم که نمی‌توانم با یک نسخه مردم را درمان کنم. چگونه می‌توانم یک نسخه بنویسم و بگویم اگر فقط براساس این عمل کنی بیماری‌ات رفع خواهد شد. این خارج از تعادل است.

مثلاً وقتی با اغلب خانم‌هایی که به دلیل مشکل فیبروم رحم به من مراجعه می‌کنند صحبت می‌کنم، در جلسات مشاوره و درمان متوجه می‌شوم که به نوعی از زن بودن خود ناراحتند، جایی تحقیر شده‌اند. این مشکل جسمی‌ای است که ریشه در روان آن فرد دارد و برای درمانش هم باید مسأله را جامع‌تر دید.

ما کل‌نگر نیستیم. می‌خواهیم انسان را جزء جزء درمان کنیم و این شدنی نیست. این موضوع در همه ابعاد زندگی امروز وجود دارد. دلم می‌خواهد همه بفهمند که باید در زندگی کل‌نگر باشند. رسیدن به تعادل گنجینه‌هایی دارد. از نیازهای جسمی تا نیازهای روانی و محیطی. تنفس درست، تفکر توانگر، تمرینات تندرستی برای داشتن جسمی با تندرستی کامل. در کنار اینها توانگری، ثروت و دارایی هم موضوع مهمی است که باید برای آن راهکارهای کسب و کار و راه و روش توانگری را آموخت. بنابراین برای رسیدن به خوشبختی، داشتن تعادل الزامی است؛ تعادل در جسم و جان.

باید مهارت برنده شدن را آموخت، خودشناسی را بالا برد و اضطراب، افسردگی و هیجانات ناخوشایند را بیشتر کنترل کرد. ما در این آرزوییم که بفهمیم چه کسی هستیم و خواسته واقعی ما چیست. بنابراین باید در مورد یک زندگی بهتر که بیشتر منعکس‌کننده خود، ارزش‌ها و تمایلات عمیق است فکر کرد.

ما امروز آدم‌هایی شده‌ایم که از شهودمان کمتر استفاده می‌کنیم، در حالی که باید خوب اندیشید و خوب فکر کرد؛ باید راه و رسم بهتر اداره کردن را یاد گرفت.

گاهی فکر می‌کنم جوانان و خانواده‌های ما مأوا و حامی ندارند. نمی‌دانند مشکلشان چیست، می‌روند پیش روانشناس اما او فقط روانشناسی بلد است یا حتی درباره مشکلات دیگر جسمی؛ در حالیکه ممکن است آن مشکل فقط مربوط به بدن نباشد.

تلاش کرده‌ام این موضوعات را با زبان جوانان برایشان توضیح بدهم. کتاب، مجله، سالنامه منتشر و همایش و کنگره برگزار کنم. به بهانه‌های مختلف تورهای گردشی تفریحی - آموزشی هماهنگ می‌کنم. با انتشار ماهنامه "تولدی دوباره در میانسالی" تلاش کردم این مفهوم را بیان کنم که تولدی دوباره یعنی اختیار زندگی‌ات را بتوانی به دست بگیری، اینکه آگاهانه تصمیم بگیری.

ما امروز مجموعه‌ای داریم که بیش از 4 هزار عضو دارد و حتی تعدادی از آقایان ابراز علاقه کرده‌اند که در طرح‌های ما شرکت کنند.

بانوان ایرانی بسیار اصیل و خردمندند و بی‌شک مادران خوبی هستند؛ مگر اینکه برایشان اتفاقی بیفتد. اما به طور کلی بسیار مهربان و دلسوزند. همان طور که می‌بینیم خانم‌هایی که همسرانشان را در جبهه از دست دادند با صبوری و فداکاری بچه‌هایشان را بزرگ کردند. وقتی مجبور شدند که سرپرستی خانواده را برعهده بگیرند خلاقیتشان بروز کرده و امروز با حرمت زندگی خود را اداره می‌کنند و گاه نمی‌توانیم بگوییم آنها نیازمند مالی هستند. این خانم‌ها هرکدام در حوزه‌ای تخصص دارند. مثلاً خانمی می‌گوید که مربی شناست‌. ما اعلام می‌کنیم که هرکس می‌خواهد شنا یاد بگیرد با تخفیف ویژه به این خانم مراجعه کند و آموزش شنا ببیند یا مثلاً کسانی که در زمینه خیاطی و بازرگانی فعالیت می‌کنند اجناسشان را می‌آورند و به ما می‌دهند و در خانواده "بانوی سرزمین مهر" به فروش می‌رود.

برخی از خانم‌های مؤسسه هم کارآفرین‌های قَدَری هستند. مثلاً چرخ خیاطی می‌خرند و برای تولید به خانم‌های دیگر می‌دهند. یا خانم‌هایی که نقاش هستند یا داستان‌نویسند. آنها تحت پوشش هستند و ما برایشان اشتغال‌زایی خانگی می‌کنیم.

در زمینه سبزی ارگانیک هم کارهایی انجام داده‌ایم. جعبه‌های کوچکی داریم که یکی از خانم‌ها در آن بذر سبزی را می‌کارد وقتی جوانه زد آن را به ما می‌دهد. ما آن را به خانه می‌بریم و رشد می‌دهیم، بلندتر که شد ما آن را از او می‌خریم، می‌چینیم و می‌خوریم. خانه‌هایمان محل کارمان است. برای بیماران و تمامی کسانی که می‌خواهند غذایی سالم میل کنند غذای ارگانیک تهیه و ارائه می‌کنیم.

بیش از 100 نفر تحت پوشش این مؤسسه هستند و به صورت کار در خانه با تهیه مربا، ترشیجات و شیرینی‌های خانگی با ما همکاری ‌می‌کنند.

* * *

این بخشی از گفت‌وگوی یک ساعته با دکتر نوریه ثابت، پزشک جراح و متخصص زنان بود. او سال 1338 در تهران متولد شد و علاوه بر تحصیل در زمینه پزشکی، تحقیقات و مطالعاتی هم درحوزه طب سنتی و عرفان داشته است.

گفت‌وگو با او در محل کارش انجام شد؛ مطبی که هیچ شباهتی به تصویری که معمولاً از یک مطب در ساختمان پزشکان در ذهن داریم، ندارد. صندلی‌های چیده شده دور یک میز گِرد که ترمه‌ای زیبا آن را پوشانده بود و آباژور، عکس‌ها، گلدان پرگل و فنجان‌های فیروزه‌ای‌ روی آن آرامشی را در محیط ایجاد می‌کرد.

حیاط خلوت این مطب هم شده جایی برای گفت‌وگو، با میز و صندلی‌هایی سپید که به سبک ویلایی چیده شده است.

از او می‌پرسم "همین‌جا صحبت کنیم؟" می‌گوید: «بله، دور این میز گرد که هیچ گوشه‌ای ندارد. میز ما هیچ تیزی‌ای ندارد». آنچنان با لطافت صحبت می‌کند و با شور و اشتیاق خاطره می‌گوید که احساس می‌کنی باید محکم و پرانرژی بنشینی تا بتوانی هم‌کلامش باشی.

از فعالیت‌های اجتماعی، زندگی شخصی و دو دخترش که صحبت می‌کند، می‌گوید: زندگی‌ام را بسیار دوست دارم و حتی یک لحظه از آن را هم از دست نمی‌دهم. همیشه شعارم این بوده که "خوشبختی حق الهی ماست". آنوقت احساس می‌کنی که زندگی خودش را پیشکش می‌کند. به این فکر می‌کنم که شما چرا اینجا آمده‌اید؟ تعادل من در زندگی شما را جذب کرده تا تو بخواهی از آن اطلاعات بگیری.

«چیزی که این روزها برایم خیلی مهم است، ایده‌ای درباره "ظهور زن بافراست" است. گاهی فکر می‌کنم چرا به ما زنان می‌گویند "یائسه". می‌دانید که ریشه این کلمه از یأس می‌آید؟ آیا من مأیوس‌ام؟! ناامیدم؟! خواسته‌ام تا هرکس که پیشنهادی درباره اسم جایگزینی دارد به ما اعلام کند. پیشنهادهای زیادی هم به ما رسیده. تعدادی از آنها را انتخاب می‌کنیم و روی سایت می‌گذاریم و به فرهنگستان ادب فارسی می‌فرستیم.»

به پایان گفت‌وگو که می‌رسیم، یکی از مجلاتی که منتشر کرده را می‌دهد و می‌گوید آدرس ایمیلت را در برگه‌ای که مخصوص مخاطبان مجله است بنویس، برگه را جدا کن و به من بده. به شوخی می‌گویم حیف است، برگه را جدا نکنم. می‌گوید: ایرادی ندارد دخترم، خراب نمی‌شود. جهان هستی بخشنده است.

--------------------------

ایسنا - حمیده صفامنش

منبع : ایسنا تاریخ : ۱۳۹۳/۸/۱۹ تعداد بازدیدکنندگان : 3946

مطالب مرتبط

برچسب ها

ارسال نظر

عنوان
متن
 
آمار بازدیدها

بازدید امروز : 3172
بازدید دیروز : 3309
بازدید این ماه : 22434
بازدید امسال : 22434
بازدید کل : 36389507

نظرسنجی

سوالی برای نظر سنجی وجود ندارد
نظرات سایرین  |  آرشیو نظرسنجی

کلیه حقوق این سایت متعلق به گروه مهندس اردلانی می باشد.
طراحی سایت و بهینه سازی سایت هخامنش