'آرامش' نیاز از دست رفته اورژانس مرکز قلب
بیماران و همراهان آنان در یک اورژانس مرکز قلب با مخاطراتی درگیرهستند که شاید ابتدایی ترین نیازهای یک بیمار قلبی است و 'آرامش'ی که در این مراکز نیاز است ولی نایاب
پرستاران تیم اورژانس پس از تریاژ چند بیمار، از بهبود یکی از بیماران که تا دقایقی دیگر مطمئنا فوت می کرد ناامید شدند. یکی از پرستاران در آخرین لحظات زندگی آن بیمار که فهمیده بود زمانی به پایان عمرش نمانده است، با آن که در اوج استرس و فشار کاری قرار داشت، کنارش ماند تا دقایقی همراهیش کند. مصدوم که جوانی فوتبال دوست بود، از پرستار پرسید آیا تو بهشت هم میشه فوتبال بازی کرد؟ پرستار در جوابش گفت اگرم نباشه میتونی یه تیم اونجا درست کنی و کاپیتانش باشی و تا آخرین لحظه پیشش موند و وقتی از این دنیا رفت ازش جدا شد و رفت سراغ ادامه کارش..."
این قسمتی از سریال پرطرفدار "پرستاران" بود که سالیان سال با مخاطبان ایرانی خود ارتباط برقرار می کرد. شاید در ایران و بیمارستان هایش حوادثی اتفاق بیفتد که نوعاً همگی تکراری و خسته کننده باشند، اما "پرستاران" به نوعی با داستان های مختلف در ارتباط پزشک و پرستار و بیمار و همراهان بیمار به داستانسرایی می پرداخت و با کلید واژه "خدمت به هم نوع" با مخاطب خود ارتباط برقرار می کرد که تقریبا مخاطبین ایرانی چنین چیزهایی برایشان فقط در فضای مجازی قابل درک است و نه در یک فضای واقعی. فضای دلنشین این سریال آنچنان در دل خود حس زندگی داشت که مخاطبان ایرانی آن، سردی و بیروحی فضای لوکیشن "اورژانس" را به طور ناخودآگاه از یاد میبردند! در سریال پرستاران بارها و بارها مکالمات و همدردی های پرستار و پزشک و بیمار و همراه را شاهد بودیم ولیکن چنین تصوراتی شاید برای همه ایرانی ها مساله ای نامأنوس باشد. همگی در بیمارستان ها دیده ایم دکتر از پرستار درخواست گرفتن فشار و نمونه خون و... دارد و آرامش و روان بیمار عنصر فراموش شده بیمارستان های ماست. کسی برای دلگرمی دادن به بیماران انتظاری ندارد و البته فشار کاری هم اجازه نخواهد داد پرستار یا پزشکی انتظاری بیش از این از خود داشته باشد.
این روزها با آلودگی هوا بیش از پیش حال اورژانس هایی که باید به حال دیگران برسند، اورژانسی است! با مسئولان که حرف می زنید بسان اورژانسی بودن کارشان وقت ندارند و اگرهم وقتی برایشان بماند، طبیعی است که حوصله ای برایشان نمانده باشد.
آلودگی این روزها دامن اورژانس قلب تهران را هم گرفته! خبرنگار ما با حضور چند ساعته در اورژانس مرکز قلب تهران از وضعیت فعلی این مرکز تخصص قلب و مخاطراتش گزارشی تهیه کرده که در پی می خوانید:
ساعت حدود 5 بعدازظهر بود که به اورژانس مرکز قلب تهران رسیدم. بیمارستان تخصصی که پس از مرکز قلب رجایی دومین بیمارستان تخصصی قلب تهران و ایران به شمار میرود. به محض ورود به فضای کوچک ولی پر ازدحام اورژانس می شود فهمید در داخل چه می گذرد. انتظار داشتم با توجه به تخصصی بودن مرکز برای بیماران قلبی فضایی آرام را شاهد باشم اما در واقع چیز دیگری بود. چهره های مضطرب و آدم هایی که با سرعت در رفت وآمدند! فردی به دنبال ویلچر، دیگری به دنبال دستگاه کپی! فردی به سمت باجه پذیرش و دیگری در صف صندوق! و انبوه بیمارانی که در فضایی کوچک در پی پیگیری کارهای اضطراری خود بودند. 12-10 تایی صندلی در سالن کوچک اورژانس و اتاق شیشه ای تریاژ که حجم بالایی از اتاق انتظار را تصرف کرده بود! اوضاع از آنچه فکر می کردم غیرمنتظره تر بود. شلوغی و اضطراب و رفت و آمد بالای بیماران با کمی اغراق مرا به یاد فیلم خوب "روزهای زندگی" با بازی عالی حمید فرخ نژاد و هنگامه قاضیانی انداخته بود، فیلمی که اوضاع اورژانسی دوران جنگ را روایت می کرد.
فردی در حالی که دختر جوانی را در بغل داشت وارد شد و فریاد می زد! کسی تحویلش نگرفت و همه درگیر درگیری های بیمار خود بودند، پرستاران هم مشغول کار خود. دخترک رعشه داشت و می لرزید! مرد هراسناک هم که دید کسی نیست تحویلش بگیرد بدون تریاژ و پذیرش و صندوق به داخل اتاق معاینه هجوم برد. یک پژو 206 محکم روی ترمز زد و یک و مرد و دو زن که گویا ماشین شخصی خود را به آمبولانس ترجیح داده بودند، سراسیمه از ماشین پیاده شدند، همگی فریاد می زدند "ویلچر" و در انتظار آن بودند کسی باشد صدایشان را بشنود و ویلچر یا برانکاردی بیاورد، خبری نشد و هر سه بدون معطلی در گوشه گوشه اورژانس در پی یافتن ویلچر بودند و مأمور حراست اورژانس که فریاد می زد راننده پژو206... ماشین رو حرکت بده، ویلچر به سختی پیدا شد و پیرمردی نحیف در بغل دخترش از ماشین بیرون آمد و روی ویلچر قرار گرفت و ...
ماجراهای عجیب و غریب برای ذهن من که تنها خاطره ام از اورژانس تماشای سریال "پرستاران" بود به وفور یکی پس از دیگری رخنمایی می کرد و علامت سوال هایی که برایم یکی پس از دیگری به علامت تعجب مبدل می شدند!
از یکی از پرستاران که درگیر تریاژ بیماران است می پرسم این جا چه خبر است؟ چقدر همهمه و بی نظمی؟ پاسخ می گوید آلودگی هوا بیماران قلبی را چند برابر کرده است و این روزها وضعیت ما بدتر از همه اورژانس های دیگر است.
جوانی وارد تریاژ می شود که بی رمق است، خارج که می شود می پرسم مشکلش چه بود؟ می گوید از این تریپ زیاد داریم؛ قرص روانگردان مصرف کرده است و دچار حمله خفیف قلبی شده است. فردی می آید و می پرسد ویلچر کجاست؟ پرستار می گوید من مسئول ویلچر نیستم.
اینجا شرایط هیچکس برای اینکه با آدم عادی درباره موقعیتشان حرف بزنند، مساعد نیست چه برسد به هم صحبت شدن با یک خبرنگار. سعی می کنم آدم ها را بدون اینکه جلب توجه کنم، زیر نظر بگیرم که صدای داد و بیدادی که به دعوا شبیه است، همه را به محل صدا می کشاند. زن و مردی را می بینم که فریادشان بر سر یکدیگر بلند است، هر دو از همراهان بیمارها هستند و اضطراب زیادشان از بابت حال عزیزانشان آنها را به جان هم انداخته است. کار به پلیس می کشد و التهابی که با آمدن پلیس صد چندان می شود. اینجا آرام غریبه است، پیرمردی که مشخص است سالیان سال مراجعه کننده به این مرکز می باشد می گوید این دعواها همیشه اینجا هست و همیشه همراهان بیماران با هم درگیر می شوند، اینجا همه عصبی اند و نگران بیماران خود. یک بار بر سر ویلچر دعوا می شود و بار دیگر در صف پذیرش و صندوق و حتی در بوفه و گرفتن یک آبمیوه! و کسی نیست که به همراهان بیماران که حالاتشان در آن وضعیت شاید طبیعی نباشد آرامش دهد.
در سالن کوچک اورژانس تعداد بالایی از بیماران و همراهان منتظر رسیدن نوبت خود هستند، در این حین فردی که کت و شلوار پوشیده است از اتاق معاینه بیرون می آید و بر سر افرادی که پشت اتاق معاینه منتظر ایستاده اند فریاد می زند که پشت در تجمع نکنید،در این حین پیرمردی که آرام روی صندلی نشسته است و حال خوبی ندارد از صدای بلند آن مرد از جای خود می پرد و دستانش شروع به لرزش می کند. درگیری لفظی بین تعدادی از همراهان بیماران و آن مرد بالا می گیرد، مردم اعتراض دارند که این چه طرز برخوردی است که در نهایت کار به ورود مامور حراست کشانده می شود. مامور حراست می آید و مردم نگران و مضطرب را تهدید می کند و تابلویی را به آن ها نشان می دهد که تقریبا همه را ساکت می کند. روی تابلو را می خوانم که نوشته است:
«جرائم کیفری علیه پرسنل درمانی در حال انجام وظیفه
چنانچه هر کس اعم از بیمار و همراه و وابستگان و سایر افراد به پرسنل درمانی توهین نماید مشمول ماده 608 و 609 قانون مجازات اسلامی میگردد:
1. جزای نقدی
2. سه تا شش ماه حبس
3. تا 74 ضربه شلاق
مصادیق توهین:
- به کار بردن هر گونه کلمات رکیک و اهانت آمیز و تحقیر کننده
- انجام حرکاتی که دلالت بر توهین داشته باشد
- وارد کردن هر گونه ضربه به قصد توهین و تحقیر
- هرگونه مقاومت یا تمرد در برابر تلاش پرسنل در برقراری آرامش مجدد در بخش
ضروری است پرسنل محترم درمانی در صورت وقوع جرائم ذکر شده با اطلاع مسئول مافوق صورتجلسه حادثه را تنظیم و از مامورین انتظامی و امنیتی درخواست کمک نماید.»
خلاصه مامور که می رود همه دهان اعتراض باز می کنند. یکی می گوید بساط فلک و شلاق را همین جا برپا کنند و همین جا اجرا کنند. فرد دیگری می گوید فقط باید تأسف خورد و به واقع چرا برای حفظ کارکنان قانون به دیوار چسبانده می شود و برای ارباب رجوع چنین چیزی وجود ندارد حتی در ظاهر؟
در هر گوشه ای از بخش اورژانس همهمه ای وجود دارد و من در تحیرم چرا در یک مرکز اورژانس قلب که حساس ترین بیماران حضور دارند و آرامش نیاز اولیه و اضطراری آنان است و باید در محیطی آرام و ساکت و بدون استرس معاینات صورت پذیرد چرا این همه شوک و ناراحتی؟ انتظار داشتم با بیماران رفتار پسندیده تری شاهد باشم.
ساعت ها می گذرند، شب از نیمه گذشته ولی برخلاف انتظار همچنان بر تعداد بیماران افزوده می شود. همراهان نگرانند، یکی می گوید پسرم را آورده ام، دیگری پدرش را و دیگری همسرش را همراهی می کند. نقطه مشترک همگی آنها این است که عزیزترین فرد زندگیشان را همراه دارند. جوانی که بسیار دلشوره دارد در یکی از اتاق ها را باز می کند و از منشی زمان ویزیت شدن بیمارش را می پرسد، منشی جواب می دهد "آقا مزاحم نشوید!" و همین کافی است تا جوان نگران جوش بیاورد و داد و فریاد راه بیندازد، مادرش که گویا همان بیمار است نزدیک می شود و آرامش می کند. مادر هم حال خوبی ندارد چراکه اگر حال خوبی داشت کارش اورژانسی نمی شد و من باز هم مانده ام اینجا با این همه فضای متشنج و استرس زا آیا اورژانس قلب است؟
با پزشکی که شیفتش تمام شده است هم صحبت می شوم و می گویم بالاترین علت مراجعات به شما چیست؟ می گوید استرس! می خندم و می گویم خداحافظ! شاید دلیل خنده ام را نفهمیده است ولی مکانی که خود استرس زاست چگونه می خواهد مرحمی بر دردهای مردم بگذارد؟
صحنه های سریال پرستاران از جلو چشمم عبور می کند. یاد فیلم "بوعلی سینا" که دهه شصت ساخته شده است با بازی ماندگار امین تارخ می افتم و سخن حکیم که می گفت: آرامش درمان دردهاست.
مردی جوان در راهرو به دنبال جایی می گشت. برای کمک کنارش رفتم و از من پرسید آزمایشگاه کجاست؟ نمونه خون دستش بود. تا جلو آزمایشگاه خون همراهیش کردم، ساعت حدود 10شب بود و مسئول آزمایشگاه گفت نتیجه دوساعت دیگر مشخص می شود که آه جوان را بلند کرد. می گفت تپش قلب بالایی دارم و به اصطلاح "آریتمی" هستم. تعجب می کردم که در این سن این همه جوان مشکل قلبی دارند. مقداری صحبت کردیم و در این بین از فرصت استفاده کردم و هزینه هایش را پرسیدم؟ گفت: «با اینکه دفترچه بیمه داشته، برای یک شب مبلغ 430 هزار تومان به حساب بیمارستان واریز کرده است.» چندان راضی به نظر نمی رسید. ادامه داد: «با وضعیتی که اینجا دارد و اینکه درست و حسابی هم به بیمار رسیدگی نمی کنند، نمی دانم این همه پول برای چیست؟»
ساعت حدود 11شب است، اما هنوز هم هیچ کس را در آرامش و آسایش پیدا نمی کنی. چه بیماران و همراهان شان و چه کارکنان بیمارستان. وقتی خودم را جای بیمار یا نزدیکانش می گذارم، رفتار و برخورد سرد و گاهی بی تفاوت پرستاران و پزشکان به نظرم آزاردهنده می آید، اما از طرف دیگر وقتی خودم را در جایگاه آن دختر جوان پرستار می بینم که از وقتی شیفتش آغاز شده، برای چند نفر سرم وصل کرده، چند تزریق انجام داده، با چند نفر از همراهان بیمار درگیر شده و بسیاری از این موارد، به این فکر می کنم که یک روز کاری شلوغ مثل امروز برای او و سایر همکارانش چقدر سخت گذشته است. احساس می کنم نمی شود از آنها انتظار صورتی شاداب، لبخندی مداوم و البته پاسخگویی بی نقص داشت پس گلایه نمی کنم، پیش پرستار جوان می روم و می گویم کارت بسیار سخت است، انتظار لبخند داشتن از تو در این شرایط نامعقول است ولی می خندد و می گویم خدانگهدار
----------------------
گزارش از:سعید علی بیگی
-------------------
پایان